کانون قرآن وعترت دانشگاه بجنورد
گزارش کار کانون قرآن وعترت ومتونی مبتنی برزندگی ائمه اطهار(ع) وآیات قرآن
شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : محمد اکبری اینم یه داستان از عاشقای واقعی.........
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه بایک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاهرساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله داردونیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش راپرسیدندگفت زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجامی روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیرشود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داندشما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب |
|
![]() |